
۸۰ سال پس از بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی، بازماندگان همچنان با درد، تبعیض و خاطرات سانسورشده دست وپنجه نرم می کنند.
مطمئن نیستم که آیا تأثیر بمب اتمی بوده یا نه، اما همیشه بدن ضعیفی داشتم و وقتی به دنیا آمدم، دکتر گفت بیشتر از سه روز زنده نمی مانم. این ها سخنان کازومی کوواهارا، نسل سوم هیباکوشا، یعنی بازمانده بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی ژاپن در ۸۰ سال پیش است.
کوواهارا که هنوز در هیروشیما زندگی می کند، ۶ می امسال در لندن در کنفرانس «پیروزی بر ژاپن» که توسط دانشگاه وست مینستر برگزار شده بود، سخنرانی کرد. او که اکنون ۲۹ ساله است، در این کنفرانس گفت که در دهه بیست زندگی اش همیشه احساس کرده «در حال مبارزه با بیماری» است. وقتی ۲۵ ساله بود، نیاز به جراحی شکمی داشت تا توموری را خارج کند که پس از عمل مشخص شد خوش خیم است.
وقتی امیکو یاماناکا، مادر بزرگ کوواهارا که اکنون ۹۱ ساله و بازمانده مستقیم بمباران اتمی هیروشیما است، از عمل جراحی او خبردار شد، به وی گفت: «متأسفم، این تقصیر من است.» کوواهارا توضیح داد:
از زمانی که کودک بودم، هر وقت به شدت مریض می شدم، مادربزرگم بارها می گفت: «متأسفم.» بمباران اتمی فقط در آن روز تمام نشد و ما بازماندگان (هیباکوشاها) همچنان زیر سایه آن زندگی می کنیم.
الیزابت چپل، پژوهشگر در دانشگاه آزاد انگلستان به مناسبت ۸۰ سالگی بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساگی، مجموعه ای از مصاحبه ها را با بازماندگان این رویداد منتشر کرده است. آن طور که چپل می نویسد، او می خواست درباره هیباکوشاهایی مثل کوواهارا و مادربزرگش تحقیق کند که هنوز با پیامدهای جسمی، اجتماعی و روانی بمب های اتمی دست و پنجه نرم می کنند.
کازومی کوواهارا در کنار ایمیکو یاماناکا، مادربزرگ خود درمقابل گنبد صلح هیروشیما.
۸۰ سال پیش، بمبی ۱۶ کیلوتنی ملقب به «پسر کوچک»، در ساعت ۸:۱۵ صبح توسط بمب افکن آمریکایی بی-۲۹ روی هیروشیما رها شد. این بمب حدود ۶۰۰ متر برفراز بیمارستان شیما در منطقه مرکز شهر ناکاجیما که ترکیبی از مناطق مسکونی، تجاری، مذهبی و نظامی بود، منفجر شد. بمب انفجار رادیواکتیو و غرش صوتی ایجاد کرد و کره ی آتشینی عظیم با دمای حدود ۳هزار تا ۴هزار درجه سانتی گراد و یک ابر قارچی اتمی که تا ارتفاع ۱۶ کیلومتر بالا رفت، شکل گرفت.
در ژاپن، بلافاصله پس از بمباران، مردم حتی نمی توانستند عبارت «بمب اتمی» را بر زبان بیاورند؛ زیرا مقررات سانسور توسط نیروهای نظامی ژاپن تا روز تسلیم در ۱۵ اوت اعمال می شد. این سانسور سپس توسط آمریکا در طول اشغال ژاپن از ۲ سپتامبر ۱۹۴۵ دوباره برقرار و گسترش یافت. برای دهه ها، هیباکوشاها به دلیل ترکیبی پیچیده از سرکوب، انگ، جهل و ترس نسبت به بمب های اتمی و پیامدهایشان، با تبعیض مواجه بوده و یافتن شغل و همسر برایشان دشوار بود.
تبلیغات زمان جنگ در امپراتوری ژاپن، آزادی بیان را محدود می کرد و همچنین روی کالاهای لوکس، زبان و آداب غربی (از جمله لباس) و نمایش احساسات عمومی، ممنوعیت اعمال می شد. اما اشغال آمریکا که تا امضای پیمان سانفرانسیسکو در ۲۸ آوریل ۱۹۵۲ ادامه داشت، گام فراتری برداشت و اداره سانسور مدنی گسترده (CCD) را پایه گذاری کرد که نه تنها تمام روزنامه ها، مجلات، کتاب ها، فیلم ها و نمایش ها، بلکه برنامه های رادیویی، مکاتبات شخصی و ارتباطات تلفنی و تلگرافی را کنترل می کرد. جای تعجب نیست که زخم های بمب برای نسل ها درمان نشده باقی ماندند.
داستان امیکو یاماناکا
یاماناکا وقتی در معرض بمباران اتمی قرار گرفت، ۱۱ ساله بود و تنها ۱٫۴ کیلومتر با مرکز انفجار فاصله داشت. او درباره تجربه اش از بقا در کرانه رودخانه اوتا که به هفت شاخه تقسیم می شود، تعریف می کند. در سال ۱۹۴۵، یاماناکا بزرگ ترین فرزند از پنج خواهر و برادر بود. هرچند خانواده اش به جزیره ای نزدیک کور، ۲۵ کیلومتر دورتر، تخلیه شده بودند، او صبح زود ۶ اوت با مادر و برادر ۹ ساله اش به خانه شان در حاشیه شهر بازگشت تا به قرار ملاقات دکتر چشم پزشک برای التهاب ملتحمه برود.
امیکو یاماناکا (سمت چپ تصویر) به همراه چهار برادر و والدینش در دوران جنگ، قبل از بمباران اتمی در سال ۱۹۴۵.
یاماناکا به تنهایی در حال حرکت به سمت شهر بود که تراموایش به دلیل هشدار حمله هوایی توقف کرد. این هشدار «سبک» بود؛ زیرا فقط دو بمب افکن بی-۲۹ درحال نزدیک شدن به سرزمین اصلی ژاپن دیده شده بودند (هواپیمای عکاسی سوم هنوز در افق دیده نمی شد). درنتیجه، یاماناکا مجبور شد ادامه مسیر را پیاده برود. او به یاد آورد:
وقتی به معبد سومیوشی رسیدم، بند یکی از گتاهای چوبی ام (کفش چوبی ژاپنی) پاره شد. تلاش کردم آن را با تکه ای از دستمال جیبی ام در سایه ی کارخانه ای در همان نزدیکی درست کنم. سپس مردی از کارخانه بیرون آمد و طنابی کنفی به من داد و توصیه کرد به داخل دروازه بروم؛ زیرا آفتاب بسیار سوزان بود.
وقتی داشتم بند کفشم را تعمیر می کردم، یک فلاش نور دیدم. برای لحظه ای کور شدم؛ زیرا نور خیلی شدید بود، انگار خورشید یا کره آتشینی روی سرم افتاده باشد. نمی دانستم از کجا آمده؛ از کنار، جلو یا پشت. نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده. حس می کردم توسط چیزی خیلی قوی له یا محاصره شده ام. نمی توانستم نفس بکشم.
فریاد زدم: «نمی توانم نفس بکشم! دارم خفه می شوم! کمک کنید!» بیهوش شدم. همه این ها ظرف چند ثانیه اتفاق افتاد. صدای خش خش نزدیکی شنیدم و ناگهان هوشیاری ام بازگشت. فریاد زدم: «کمک! کمک!»»
مردی که به نظر می رسید پیش بند پوشیده و چکمه های نظامی دارد به سمت یاماناکا آمد و صدا زد: «کجایی؟ کجایی؟» او آوار را کنار زد و دستش را به سمت یاماناکا دراز کرد:
وقتی دستش را گرفتم، پوست دستش کنده شد و دست هایمان سر خوردند. دستش را تنظیم کرد و انگشتانم را گرفت و مرا از زیر آوار کشید... حس آرامش داشتم اما فراموش کردم از او تشکر کنم. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
عکس هوایی از هیروشیما، ژاپن، اندکی پس از پرتاب بمب اتمی
درحالی که «شهر هنوز آتش نگرفته بود»، یاماناکا از همان راهی که در امتداد رودخانه آمده بود، شروع به دویدن کرد. او معبدی را دید که کمی جلوتر از پل سومیوشی، نزدیک رودخانه بود؛ اما پل به دلیل انفجار بمب خراب شده بود و نمی توانست از آن عبور کند.
خانه خانوادگی یاماناکا در منطقه ابا در آن سوی رودخانه بود. در آن روزها رودخانه اوتا برای حمل و نقل و تجارت استفاده می شد و پله های بزرگی به سوی رودخانه برای بارگیری وجود داشت. او گفت:
می خواستم به آن طرف بروم. سپس شهر شروع به سوختن کرد: شعله های آتش مرا تعقیب می کردند و مجبور بودم به سرعت در امتداد ساحل رودخانه بدوم تا اینکه بالاخره به زندان یوشیجیما رسیدم. خیلی ترسیده بودم، اما آن منطقه هنوز نمی سوخت. آن قدر احساس آرامش کردم که هوشیاری ام را از دست دادم.
وقتی یاماناکا به هوش آمد، صدای فریادهایی شنید: «کسی هست که از فونایری به ابا برود؟» و همسایه ای را شناخت. از وی خواست او را از رودخانه عبور دهد، اما همسایه اش او را نشناخت. یاماناکا گفت: «وقتی صدایش را شنیدم، اشک های بزرگی ریختم.» حدود ۱۰ نفر در یک قایق چوبی کوچک بودند، همه با «صورت های بزرگ و متورم و موهای فرخورده. فکر کردم آن ها پیرمرد بودند. شاید من هم شبیه پیرزن بودم.»
پس از عبور از رودخانه با قایق کوچک، یاماناکا به خانه اش در ابا رفت که با وجود فاصله سه کیلومتری از مرکز انفجار، تخریب شده بود. او مادرش را پیدا نکرد. کسی به او گفت به پناهگاه بمباران هوایی در آن نزدیکی برود، اما آنجا بسیار شلوغ بود و تمام مردم جا نمی شدند.
وقتی بالاخره مادرش را پیدا کرد، به دلیل جراحات باندپیچی شده به سختی قابل شناسایی بود. یاماناکا خودش هم باید به بیمارستان می رفت؛ زیرا قطعات ریز شیشه پنجره های کارخانه که داخل آن قرار داشت، در بدنش فرو رفته بود.
یاماناکا تعریف کرد که گاهی هنوز قطعات شیشه از بدنش بیرون می آید و چرک شکلاتی رنگی ترشح می کند. خانواده یاماناکا شامل مادر و برادر کوچکش، پدر، پدربزرگ و مادربزرگ و سایر خواهر و برادرها محل تخلیه شده باقی مانده بودند. آن ها تمام شب را در پناهگاهی روی تپه ابا بیدار ماندند و صدای شهر در حال سوختن، فریادهای مادران و صدای ارابه های مملو از پناهندگان را می شنیدند.
یاماناکا دهه ها پس از روزی که همه چیز را تغییر داد، اینطور به یاد می آورد: «تمام آن صداها مرا وحشت زده می کرد».
روزی که دنیا تغییر کرد
ویرانه های هیروشیما پس از انفجار بمب اتمی.
اثرات فوری بمب، شامل گرما، موج انفجار و تشعشعات، تا شعاع ۴ کیلومتری گسترده بود؛ هرچند مطالعات اخیر نشان داده اند که بارش رادیواکتیو موسوم به «باران سیاه» به دلیل بادهایی که ابر قارچی را جابه جا می کرد، بسیار فراتر از این محدوده گسترش یافت. برخی بازماندگان به چپل گفتند که اثرات موج انفجار، از جمله شکسته شدن پنجره ها یا تخریب سازه ها، حتی در شهرها و روستاهای حاشیه ای تا فاصله ۳۰ کیلومتری دیده شده بود.
هرچه به مرکز انفجار نزدیک تر بودی، احتمال آسیب شدید بیشتر می شد. در فاصله ۳۶۰ متری از مرکز انفجار، تقریباً هیچ چیز باقی نمانده بود؛ در فاصله ۴ کیلومتری، نیمی از ساکنان جان باختند. حتی در فاصله ۱۱ کیلومتری، افراد دچار سوختگی درجه سه شدند که ناشی از اثرات تشعشعات بود. پرتوهای نوترونی همچنین به سطح زمین نفوذ و آن را رادیواکتیو کردند.
ابر قارچی از تپه های استان های همجوار قابل مشاهده بود. کسانی که خارج از شعاع مستقیم انفجار بودند، ممکن بود در ابتدا هیچ نشانه خارجی از جراحت نداشته باشند؛ اما در روزها، هفته ها، ماه ها و سال های بعد دچار بیماری شده و از دنیا می رفتند. کسانی هم که برای کمک به مجروحان وارد شهر می شدند، در معرض تشعشع قرار می گرفتند.
تشعشعات حتی کودکانی را که آن زمان در رحم مادر بودند، تحت تأثیر قرار داد. بیماری های شایع ناشی از تابش شامل ریزش مو، خونریزی لثه، کاهش انرژی (که در ژاپنی به آن «دیگر اراده ای نیست» می گفتند)، درد، و تب های شدید و مرگبار بود.
دولت ژاپن حدود ۶۵۰ هزار نفر را به عنوان افرادی که تحت تأثیر بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی قرار گرفته اند، به رسمیت شناخته است. هرچند بیشتر آن افراد اکنون درگذشته اند، براساس آمار وزارت کار، بهداشت و رفاه تا ۳۱ مارس ۲۰۲۵ حدود ۹۹٬۱۳۰ نفر هنوز زنده اند و میانگین سن آن ها اکنون ۸۶ سال است.
در یک برنامه رادیویی پس از بمباران اتمی، امپراتور هیروهیتو تسلیم ژاپن را اعلام کرد و از مردم خواست «رنج غیرقابل تحمل را تحمل کنند». او بدون آنکه به طور مستقیم از حمله هسته ای نام ببرد، به «بی رحم ترین سلاح هایی» اشاره کرد که توسط نیروهای متفقین به کار رفته بود. به دلیل حس بد نسبت به شکست، شرمساری از گذشته امپراتوری ژاپن و نقش این کشور در جنگ و همچنین سانسور و ناآگاهی از واقعیت سلاح های هسته ای، این تصور شکل گرفت که کشته شدگان و مجروحان هیباکوشا صرفاً «قربانیان» (生贄になる) برای صلح جهانی بوده اند.
نسل هایی که تحت تأثیر قرار گرفتند
تقریباً هفت سال طول کشید تا یاماناکا نیروی کافی برای داشتن یک زندگی نسبتاً عادی را به دست آورد و به سختی توانست از دبیرستان فارغ التحصیل شود. او بعدها به بیماری های مختلف خونی، قلبی، چشمی و تیروئیدی و همچنین ضعف سیستم ایمنی مبتلا شد؛ علائمی که ممکن است با قرارگرفتن در معرض تشعشع مرتبط باشد.
دختران یاماناکا نیز آسیب دیدند. در سال ۱۹۷۷، وقتی دختر بزرگش ۱۹ ساله بود، سه بار تحت عمل جراحی برای درمان سرطان پوست قرار گرفت. در سال ۱۹۷۸، دختر دومش که ۱۴ سال داشت، به لوسمی مبتلا شد. در سال ۱۹۸۷، دختر سومش مجبور به عمل جراحی برداشت تخمدان شد.
چپل بارها با دختران، نوه و چند بازمانده دیگر خانواده یاماناکا مصاحبه کرد؛ ابتدا درباره تجربه های پیش از بمباران اتمی و سپس تا به امروز. هرچند مصاحبه ها معمولاً در محل رسمی «موزه یادبود صلح هیروشیما» آغاز می شد، چپل هنگام پیاده روی و بازدید از مکان هایی نیز که برای خاطرات شخصی بازماندگان مهم بودند، با آن ها مصاحبه کرد.
به گفته ی چپل، در بازگشت برای مصاحبه با یاماناکا در اوت ۲۰۱۳، با ماشین به خانه سابقش در ابا رفت و در محلی توقف کرد که پس از عبور از رودخانه پیاده شده بود. آنجا یاماناکا با یک بازمانده دیگر که با دوچرخه عبور می کرد، سر صحبت را باز کرد. نامش ماروتو-سان بود. آن ها در یک مدرسه ابتدایی معبدی درس خوانده بودند.
دو هیباکوشا که هر دو در کودکی در معرض بمباران قرار گرفته بودند، پس از «آن روز» خاطراتشان را با هم رد و بدل کردند. آن ها گفتند که فقط یک یا دو نفر از دوستانشان هنوز زنده اند. یکی از بازماندگان یک قنادی معروف را در فروشگاه محلی اداره می کرد. یاماناکا به ماروتو-سان گفت که در یک سفر دسته جمعی با اتوبوس، چند تن از دوستان دوران کودکی اش را دیده که تلاش کرده بودند خاطرات خوش قبل از بمباران را زنده کنند. این دیدار، کورسوی نادری از شناخت و ارتباط دوباره را به ارمغان آورده بود.
داستان کیسابورو تویاناگا
در سال ۲۰۱۴، چپل به خانه دوران کودکی کیسابورو تویاناگا، یکی از افراد هیباکوشا و معلم بازنشسته ادبیات کلاسیک ژاپنی، سفر کرد. تویاناگا در روز ۶ اوت ۱۹۴۵، تنها ۹ سال داشت. پس از بازدید از خانه قدیمی اش در شرق هیروشیما، مسیری را پیمودند که او، مادرش، پدربزرگش و برادر سه ساله اش برای فرار از هیروشیما به سمت خانه پدربزرگش در حومه فوناکوشی، حدود ۸ کیلومتر دورتر، پیموده بودند. او گفت:
یادم می آید همان روز از این مسیر عبور کردیم… خانواده من فقط یکی از خانواده های زیادی بود که همه با چرخ دستی وسایلشان را حمل می کردند.
خانواده تویاناگا در آن حومه فقیرنشین، خانه ای را بنا کردند و همسایه ی بسیاری از خانواده های کره ای شدند که به دلیل تبعیض تاریخی، راهی برای خروج از فقر نداشتند. کره در آن زمان به امپراتوری ژاپن ضمیمه شده بود و کره ای ها به طور گسترده برای پشتیبانی از جنگ به کار گرفته می شدند. برآورد می شود که در سال ۱۹۴۵، بین ۴۰ هزار تا ۸۰ هزار کره ای در هیروشیما زندگی می کردند.
برخی از کره ای های بلندپایه توسط ژاپنی ها پذیرفته می شدند؛ برای مثال شاهزاده یی او، یکی از اعضای خانواده سلطنتی کره که گفته می شود هنگام بمباران سوار بر اسب بوده است. اما کره ای های عادی مجبور بودند از به کارگیری زبان مادری یا پوشیدن لباس های کره ای در ملأعام خودداری کنند. حتی پس از پایان جنگ، مجبور بودند بیرون از خانه از نام های ژاپنی استفاده کنند. پس از جنگ، کره ای های هیروشیما بیشتر به کارهای کشاورزی کم درآمد مشغول شدند. آن ها در فوناکوشی، خوک پرورش می دادند.
کتابخانه موزه یادبود صلح هیروشیما در سال ۲۰۱۴. الیزابت چپل در سمت راست قرار دارد.
تویاناگا که در کلاس درس مدرسه کارگران برق با تبعیض علیه کره ای ها روبه رو شده بود، از دهه ۱۹۷۰ به فعال مدنی برای به رسمیت شناختن کره ای های بازگشته از شمال و جنوب به عنوان هیباکوشا تبدیل شد. او به چپل طلسمی چوبی را نشان داد که به گردن می آویخت و از سوی جامعه کره ای به پاس حمایت هایش به او اهدا شده بود.
ارواح هیروشیما
چپل از سال ۲۰۰۴ که در ژاپن زندگی و کار می کرد و پیش از آغاز تحقیقات دانشگاهی اش، مرتب از دیگران می شنید که از شهرهای بمباران شده اتمی دوری کند؛ زیرا صحبت از بمباران اتمی «کاناشیی» (غم انگیز)، «کووای» (ترسناک) و «کورو شیمئی» (دردناک) تلقی می شد. بعضی دوستان ژاپنی چپل حتی وقتی فهمیدند او برای تحقیق به هیروشیما و ناگاساکی می رود، ابراز وحشت کردند؛ انگار که این کار نوعی خودآزاری باشد. یک دانشجوی جوان به چپل هشدار داد که ارواح قربانیان هیروشیما شب ها برمی خیزند تا شهر را تصرف کنند.
چپل در نخستین سفرش در سال ۲۰۰۹، یک شب را در یک مهمان خانه ی جوانان، کنار خطوط راه آهن و ورزشگاه بیسبال هیروشیما کارپ گذراند. وی آن شب همراه دوستش با یک زوج که هر دو نسل دوم هیباکوشا بودند نوشیدنی خوردند. این زوج به نام های نیشیدا سان و تاکه کو، همسرش در برگزاری مراسم سالانه یادبود صلح هیروشیما فعال بودند. تاکه کو در یک گروه کر آواز می خواند و چندین بار به اروپا سفر کرده بود؛ از جمله به کلیسای نوتردام پاریس و کلیسای جامع آکسفورد.
تاکه کو گفت والدینش هرگز درباره تجربه شان از بمباران با او صحبت نکرده اند، حتی با اینکه پدرش در نزدیکی نقطه انفجار بوده است. برای چپل عجیب بود که بفهمد بسیاری از افراد هیباکوشا حتی در درون خانواده هایشان تمایلی به بازگوکردن خاطراتشان ندارند؛ اغلب از ترس آنکه آسیب جسمی و روانی به نسل بعد منتقل شود.
فلاش… بوم
چپل روی صندلی های پایه بلند بار جلوی پیشخوانی با بشقاب بزرگ آهنی داغ کنار نیشیدا-سان نشسته بود. سرآشپز شین-سان، سفارش آن ها را گرفت. سپس یکی از دوستان ساکن هیروشیما از او پرسید آیا بمباران اتمی را به یاد دارد؟ شین جواب داد: «البته که یادم هست.»
سپس دست هایش را باز کرد و با حالتی عجیب گفت: «پیکاااا… دون». این دو واژه، معادل «فلاش… بوم»، برای مردم هیروشیما معنای بسیاری دارد. بسیاری از بازماندگان، به ویژه آن هایی که در مرکز شهر بودند، فقط نور را دیدند. دیگران که دورتر بودند، صدای مهیب انفجار را شنیدند. به همین دلیل، به دلیل سانسور، این دو واژه جایگزین کلمه «گنباکودان» (بمب اتمی) شده بود.
کنزابورو اوئه، برنده نوبل ادبیات، در کتاب «یادداشت های هیروشیما» (۱۹۸۱) نوشته بود: «۱۰ سال پس از بمباران اتمی، چنان گفت وگوی عمومی کمی درباره بمب و رادیواکتیویته وجود داشت که حتی روزنامه اصلی شهر به نام چوگوکو شینبون، حروف متحرک برای نوشتن کلمات «بمب اتمی» یا «رادیواکتیویته» نداشت.» من هم دیده بودم که روی برخی از یادبودهای کشته شدگان فقط عبارت E=MC² را حک کرده اند؛ فرمول نسبیت اینشتین که مبنای علمی ساخت بمب است، اما نه خود کلمه «بمب اتمی».
کِیکو اوگورا: «۴۰ سال کابوس»
نسل قدیمی تر اغلب می گفتند که از رفتن به موزه صلح هیروشیما و پارک اطرافش که روی نقطه انفجار ساخته شده، هراس دارند. بااین حال، بعضی از آن ها پس از دیدار با خارجی هایی که خود تجربه رنج های جمعی مانند هولوکاست یا آزمایش هسته ای را داشتند، راحت تر حرف می زدند.
کیکو اوگورا که اکنون ۸۷ سال دارد، در ۶ اوت ۱۹۴۵ هشت ساله بود و در خانه اش در اوشیتاماچی، ۵ کیلومتری مرکز هیروشیما، در معرض باران سیاه قرار گرفت. او گفت:
به مدت ۴۰ سال کابوس می دیدم و نمی خواستم داستان را تعریف کنم. مادران ما از بمباران اتمی حرف نمی زدند؛ زیرا از تبعیض و پیش داوری می ترسیدند. وقتی بزرگ تر شدیم، نگران سلامت فرزندان و نوه هایمان شدیم. بعد از تأسیس کمیسیون رسیدگی به تلفات بمب اتمی در ۱۹۴۷، بعضی ها امید داشتند که از آسیب های بمب درمان شوند… اما پزشکان فقط مشغول جمع آوری خون و داده بودند.
اوگورا فکر می کرد که به دلیل تبعیض علیه هیباکوشا هرگز همسری پیدا نخواهد کرد، اما می دانست دیگر بازماندگان حتی بیشتر از او رنج کشیده اند.
بااین حال، وقتی روبرت یونک، بازمانده هولوکاست، برای نوشتن کتاب «کودکان خاکستر» با کمک کائورو اوگورا، آمریکایی دو زبانه و بازمانده اردوگاه های جنگ جهانی که بعدها همسر کیکو شد، به هیروشیما آمد، دیدگاه کیکو تغییر کرد. آشنایی با هولوکاست بُعد تازه ای به تجربه تبعیض او بخشید.
یونک و روبرت جی. لیفتون، تاریخ نگار نسل کشی، تحقیقات خود را در دهه ۵۰ و ۶۰ انجام دادند؛ زمانی که مردم جهان تقریباً چیزی از عمق فاجعه هیروشیما، ناگاساکی و آزمایش های هسته ای نمی دانستند. لیفتون، که پیش تر روان پزشک نظامی بود، گفت بعد از بحران موشکی کوبا در ۱۹۶۲، ترس از تکرار «همان اشتباه» او را به مطالعه هیروشیما واداشت.
اما نخستین کسی که میان هیروشیما و هولوکاست پیوند زد، اتو فرانک، پدر آنه فرانک بود. او به افتخار ساداکو ساساکی، دختر ۱۱ ساله ای که ۹ سال پس از انفجار بمب دراثر ابتلا به لوسمی درگذشت، باغچه ای از گل رز «آنه فرانک» را در پارک یادبود صلح ساخت.
الیزابت چپل (وسط) در خارج از معبد میتاکی به همراه کیکو اوگورا (چپ) و شوکو ایشیدا در نوامبر ۲۰۱۳.
چپل در یک بعدازظهر پاییزی سال ۲۰۱۳، پس از سومین دور مصاحبه با گروه هیباکوشا، به گورستان معبد میتاکی، حدود ۶ کیلومتری خارج از هیروشیما رفت. این قبرستان به بازماندگان بمباران اختصاص دارد و خاکستر بسیاری از آن ها در آنجا نگهداری می شود. سنگ قبرهای هیباکوشا با هایکو (شعر سنتی ژاپنی) که خانواده ها نوشته اند، حک شده اند. بسیاری از سنگ قبرهای پیش از ۱۹۴۵ همچنان کج هستند و در همان موقعیتی قرار دارند که پس از لرزش ناشی از بمباران در آن قرار گرفتند.
در میان قبرهای جدید، یادبودهای یهودی نیز دیده می شد؛ هدایایی از شهر اوش وینچیم لهستان، محل اردوگاه آشویتس. راهب پیشین معبد عضو «کمیته صلح هیروشیما–آشویتس» بود؛ گروهی بین ادیانی که با پیاده روی دور دنیا تلاش می کرد بازماندگان بمباران را به قربانیان هولوکاست و دیگر فجایع جنگی پیوند دهد.
ایجاد چنین پیوندی برای هیباکوشا اهمیت داشت؛ زیرا آن ها متهم می شدند که با برجسته کردن فجایع بمباران، نقش ژاپن در جنگ را کم رنگ جلوه می دهند. هیباکوشا هنگام سفر به مستعمرات پیشین ژاپن و دیگر کشورها، همچنان بابت رفتار ژاپن در جنگ جهانی دوم عذرخواهی می کنند.
برای نهادهای هیروشیما، تغییر روایت درباره سلاح های هسته ای اهمیت دارد؛ نه تنها از راه پژوهش پزشکی بهتر، بلکه با انتشار داستان های هیباکوشا. روزنامه محلی چوگوکو شینبون تلاش دارد شبکه های غیررسمی بازماندگان را تقویت کند تا خاطرات آن روز را با هم مرور کنند. برخی خبرنگاران محلی، مانند ریه نیی و یومی کانازاکی، به جوانان کمک می کنند تا با نسل پدربزرگ ها و مادربزرگ هایشان مصاحبه کنند و آرشیوی ارزشمند از این تجربه ها بسازند.
چپل در پایان تحقیقات میدانی اش، پس از مصاحبه با سه نسل از بازماندگان و یاری دهندگانشان، فهمید که این تازه آغاز گفت وگویی بسیار بزرگ تر است. جان هرسی، نویسنده کتاب «هیروشیما» که در سال ۱۹۴۶ برنده جایزه پولیتزر شد، گفته بود: «آنچه از ۱۹۴۵ تاکنون جهان را از بمب [اتم] در امان نگاه داشته، خاطره اتفاقاتی است که در هیروشیما رخ داد.»
چپل می نویسد:
اما با گذر زمان و محوشدن خاطرات و با اضافه شدن نام های جدید به فهرست درگذشتگان در یادمان های شهرهای بمباران شده، شاید بزرگ ترین امید ما این باشد که تعداد شنوندگان امروز را افزایش دهیم تا راویان فردا از میانشان برخیزند.
منبع: زومیت
منبع خبر: پایگاه خبری تحلیلی انتخاب